شاخه سیب

دست دراز می کنم و می چینم...

شاخه سیب

دست دراز می کنم و می چینم...

شاخه سیب

سیب همانند معرفت است
سیب همانند حقیقت است
سیب همانند محبت است
سیب میوه صبر است
سیب میوه آن هنگام است که تو ناز می خری و صبورانه با تمام احساس درد را در آغوش می کشی...
که هماره البلاء للولاء بوده و هست...
سیب میوه ولایت است...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

تنهایی سیب

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۰ ق.ظ

گاهی فقط باید بپذیریم که تنهاییم...

معلق در بین آسمون و زمین...
مثل جوجه ای که مادرش اون رو رها کرده تا پرواز یاد بگیره...
تا زمانی که دائم چنگ بزنیم و تکیه کنیم به جایی که جایی نیست، هیچ جایی نداریم! همیشه تنهاییم و سرگشته...
اما زمانی که پذیرفتیم که هیچ جایی برای تکیه کردن نیست؛ بال می زنیم... 
اون زمان دیگه تنها نیستیم...
گاهی باید فقط قبول کرد که تنهایی و تعلیق یه بخش از رشده...
گاهی باید فقط ذکر "یا انیس من با انیس له" رو با تمام وجود گفت و باور داشت که اون همون کسیه که گفته: هو معکم اینما کنتم...
گاهی هیچ دوستی اندازه تنهایی برای راه همراه نیست...هرچند الرفیق ثم الطریق...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۱۹
سیب

نظرات  (۶)

تنهایی و توحد ذات عقله :)

+ منظورم اینه که انسان در سیر رشد خودش ذاتا تنهاست و تعلقات و ارتباطاتش اتفاقا مانع رشدشن!!! :))
پاسخ:
ذات عقله یعنی نیاز عقله برای تکامل؟
اگه بله؛ چرا تنها بودن برای ما سخته و سرگشتگی میاره؟
بحث تعلق درست اما ارتباط به نظرم لازمه.
احساس میکنم این تنهایی ها به خاطر اینه که ما به ارتباط نیاز داریم اما طرفمون برای ارتباط رو اشتباه گرفتیم!


علت سرگشتسگی

شاید این باشه که میگن انسان و هر مخلوقی «ذات وابستگی» است یعنی استقلال ذاتی نداره و اتفاقا «فقر ذاتی » داره

یعنی برای ادامه حیاتش نیاز داره که وابسته باشه به منبع حیات *

رشد یعنی اینکه منبع حیات رو پیدا کنی و هر چه بیشتر خودت رو ازش سیراب کنی.

این تنهایی که ما حس می کنیم واقعیه اما بقول سائل ... با ارتباطمون این و آن ارضا نمیشه ...
پاسخ:
یه زمانی هر سمتی نگاه میکردم به "ولایت"می‌رسیدم.
ینی هرچی ها...
الان یه مدته به هرچیز و هرجا نگاه میکنم به "ارتباط با خدا" می رسم.
به نظرم رشد کردم..به نظرم خوبه!
به خاطر این که ولایت صرفا یه فکره... یه اعتقاد. خب درسته که در افعال ما نمود داره ولی بالاخره یه باوره. اما ارتباط با خدا رفتاره. ممکنه نمود بیرونی نداشته باشه ولی بالاخره انجام باید بشه. فقط دونستن چگونگیش و چرایش کافی نیست. باید انجام بشه...
 عمل خیلی سخته...
ما درگیر عاداتمون هستیم!


سلام
من نمیتونم پاسخ مناسبی برای این مطلب بنویسم و یا راهنمایی ات کنم.
خودم هر بار با اینکه میدونم خدا این غربت رو این تنهایی رو که به زعم من گریزی ازش نیست رو به این خاطر به وجود آورده که به سمت خودش برم و بفهمم که بابا تنهایی من با غیرخدا پر نمیشه، اما باز هم نمیتونم دل بکنم و مدام خواسته هام رو میگم به خدا....

این تنهایی خیلی وقت ها فیزیکی هم نیست،ماهیت روحانی داره،یه حسه...
می بینی خیلی راه را رو برای پر کردن این خلا رفتی شاید چیزای دیگه بهت یاد دادن یا شادت کردن،ولی این خلا اصل کاری،پر نشده....

ولی بازم به این نتیجه نمیرسم با تمام باورم،که برو سراغ خدا
همون به محض حاد شدن مشکل،
اصلا میگم چجوری میشه خدا خلا منو پر کنه...

خیلی اوضاعم داغونه،نه؟
هعی...
متوکل و موحد شدنم آرزوست...
پاسخ:
سلام
خب باز برای پر شدن تنهاییت میری سراغ خدا! 
اگه حواسمون نباشه بدون خواستن از خدا خودمون مستقلاً میریم سراغ رفع نیازمون 
این بده که خیلی هم گرفتارشیم...ینی خودم.
وگرنه که قرار نیست خدا خودش بیاد بشینه توی اتاقمون باهامون درد دل کنه یا به درد دلمون گوش بده ...کسی رو می‌فرسته..
اما من به اینجا رسیدم که باید باور کنم خداست که باید اون رفیق و همراه رو بفرسته ...میخوام این برام باور بشه!
میدونی خیلی وقت ها هم خدا میاد خودش واقعا
یه پیام
یه کانال تلگرام
یه حدیث
یهو یه نشان از خودش میفرسته میگه بیااا بیا بنده جان
بیا پیش خودم....

خیلی وقت ها هم جوابت رو میذاره تو دهن کسی که فکرشم نمیکنی
اساسا وقتی مشکل برامون پیش میاد نباید سریع بری سراغ ادم ها
باید به خدا بگی من جواب میخوام
اینکه متوجه خدا باشی
باعث میشه ناامیدی رکود حس بدبختی و تنهایی همه وجودت رو نگیره.

خدا بهمون همنشین ها و رفیق های خوب عطا کنه ان شاءالله
ببخشید که رفتم منبر...
دغدغه ی مشترک بود
پاسخ:
بازم یه وسیله ست..یه پیام...یه...
همیشه که یه آدم نیست.
منتها دید قشنگ توئه که از وسیله ها گذر می‌کنه و اصل رو میبینن.

منبر خوبی بود.لازم دارم!
سلام دوباره
این دید از اولش اینطور نبود
خدا یه استاد خوب بهم میداد
بعد مدتی که تازه داشتم یاد میگرفتم سوال بپرسم و جواب بشنوم و تربیت بشم و رشد کنم،استاد رو ازم می گرفت
خیلی خیلی داغون میشدم
اولش غر میزدم
اصلا نمیفهمیدم چرا خدا این کار رو کرد
یا مثلا فقطط استاد اقا بهم میداد
من هم خب نمیتونستم راحت ارتباط بگیرم،خیلی اذیت میشدم
حجم سوالات فراوان،نابلد بودن، مثل یه کلاف پیچ در پیچ بود مغزم...
حوصله ی کتاب هم نداشتم،اذن کلاس رفتن هم...یعنی استاد پیدا میشد مثلا،ولی محل کلاس مناسب نبود...
خلاصه دستم به هیچ جا بند نبود....
همین نامحرم بودن پاسخگوها بزرگترین لطف خدا به من بود
چون بیچاره میشدم بخوام سوالم رو طرح کنم،باعث میشد خیلی فکر کنم قبلش...
پیش دانشگاهی بودیم،یه سری گره های عمیق ذهنی داشتم
تنها کسی که میشناختم برای پاسخگویی،تقواش رو قبول نداشتم...
فکر میکنی چی شد؟؟
فکر کنم خدا خودشش اومد:))
که با اینکه داشتم از هجوم افکار درون منفجر میشدم،بخاطر اینکه احتمال شدید میدادم پرسیدن از اون فرد مفسده داره،نپرسیدم.
یه روزی،کلاس کنکور داشتیم،تو عید...یادمه قشنگ.... یک ساااعت و نیم،استاد دینی کنکور رفتتت تو حرف های مختلف...و تمام و کمااال پاسخ من رو داد....
تهش هم گفت چی شد که این ها رو گفتم....
من اونجا یکم دوزاری ام افتاد که بابا،تو راه درست رو برو،تو درست شو،خدا خودش هوات رو داره....

یه حدیث داریم:
من عمل بما یعلم علمه الله بما لایعلم
هر کس به اونچه که میدونه عمل کنه
خدا اونچه که نمیدونه بهش یاد میده.

بعد فکر نکن اون استاده شد استادم ها...
نه
اونم در حد دو سه تا سوال بود
ولی وااقعا خدا روزیت رو میرسونه

نمونه اش همین محرم،تهران یه هیئتی که بحثی رو شروع کرده بود،که خیلی مورد نیازم بود...دو سه روری بحث رو دنبال کردم شکرخدا...بعد یهو خانواده گفتن بریم شهرستان.
واقعاا دوست داشتم بمونم بهره ی بیشتری ببرم
اما خب شرایط طوری بود که رصایت مادر به رفتن من بود
شاید باورت نشه
خودم هم کلی متحیر شدم
دقیقاا هر شب،هر هیئتی میرفتیم،انگار ادامه ی بحث تهران بود...

حالا نمیدونم اصلا چقدر از مطلبت منحرف شدم...
خیلی نامرسومه برام انقدر نظر بلند بذارم...
بیشتر هم صحبتی بود تا بخوام پاسخی بدم،دیگه خودت میدونی سطحم چقدره...
پاسخ:
دقیقا درک می کنم و تجربه ش رو دارم.
اینجا رو دوست دارم
شده حیاط خلوت
قلمم رهاست
می نویسم

اگه خسته نشی:)

این رو خصوصی اش کن خودت
پاسخ:
خصوصی نمیکنم.
من دوست دارم.
دقیقا به خاطر خلوتی.
ممنون که میای.